سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

يك سال از تولد وبلاگت گذشت...

پسر نازنينم! يك سال پيش و درست به ياد يك سال پيش از اون كه مجبور شدم تنهات بذارم و به سر كارم برگردم، اين وبلاگ رو ايجاد كردم تا بتونم با "به يادت بودن"، دوريتو تاب بيارم و حتي بي تو بودنهامو، شيرين و دوست داشتني كنم... فكر مي كنم موفق هم بودم و اين وبلاگ درست مثل يك همدم و همراه بامن اومد تا امروز كه تو كوچولوي مهربون رو دوسال و نيمه و اين وبلاگ رو يك ساله مي بينم و پنهان نمي كنم ازاينكه زودتر اين ايده بذهنم نرسيد تا لحظه هاي بيشتري از حضورنازنينت در زندگيمو ثبت كنم حسرت مي برم... هميشه فكر مي كنم كودكي به سن و سال تو لحظاتش ، خاطراتش،احساساتش،آموزه هاو تجربه هاش نسبت به زمان،خيلي خيلي بيشتر و فشرده تر از من بعنوان يه آدم بالغه.....
26 دی 1392

سپهر و بابا...

امروز تو وباباحميد قراره پيش هم باشيد تا من به خونه برگردم... نكته جالبش اينه كه باباحميد الان يك هفته س ذوق رسيدن امروز رو مي كنه كه قراره باتو پسر كوچولوي خوشگل و دوست داشتني ش تنها باشه و كلي باهم صفا كنيد...خوش بحالتون... چندتاعكس جديد از روي ماه تو وپسرخاله پارساهم دارم كه ميذارم... راستي پسرم،امروز يه خوشحالي فوق العاده هم دارم و اون جور شدن كمك هزينه درمان ودوچرخه برادرخونده ي عزيزته ،خداروبي نهايت شكر ميكنم،خيلي خوشحالم سپهرم بقيه عكسهاادامه ي مطلب... عكس يادگاري با دايي اكبر در شب يلدا ...
19 دی 1392

اولين باري كه سپهر كله پاچه خورد...!!!

آخ!آخ!آخ!... پسر تو عجب كله پاچه خوري هستي!!! درپي يك هوس آني! ديروز باباي مهربونِ عزيزتراز جون براي صبحانه كله پاچه خريد، باتوجه به استقبالي كه قبلا درباره سيراب شيردون و دل و جگر و زبان و ... درتو ديده بودم حدس ميزدم كه از اين يكي هم خوشت بياد اما واقعا نه در اين حد!!! خلاصه توديروز براي اولين بار كله پاچه خوردي و حسابي هم بالذت، طوري كه ازخوردن تو من هم برسر ذوق اومدم... نوش جونت ماماني، حالاحالاها فرصت داري كه تا دلت ميخواد كله  پاچه بخوري و چشماتو گردكني و سرتو به نشانه لذت بردن تكون بدي و هول بزني كه... بازم بده ديشب بابامي گفت احساس مي كنم خيلي بيشتر ازقبل سپهرو دوست دارم، انگار تونستم باهاش ارتباط برقراركنم... وا...
7 دی 1392

من هم هستم...

صبحانه... شاید از نان شب واجب تر باشد. آن هم برای بچه هایی که باید یک صبح با نشاط را در مدرسه شروع کنند. بنیاد کودک، بچه های مناطق محروم ایران را میشناسد. خوب میداند که کودکان با استعدادی هستند که راه درس خواندن برایشان دشوارتر از آنی است که ما فکر میکنیم. کمکشان میکند تا بتوانند درس بخوانند. بنیاد کودک حالا یک فکر جدید دارد. بچه های مناطق محروم ایران، تنها چیزی که اصلا در برنامه روزشان پیدا نمیشود صبحانه است. آنقدر گرفتاری دارند که صبحانه خوردن به فراموشی سپرده شود. وعده ا ی که برای رشد تحصیلی آن ها ضروری است. می خواهیم صبحانه را به مناطق محروم ببریم. اینجای داستان بود که دنت هم به میدان آمد. یکی باید چراغ اول را روشن میکرد. چراغ اول...
4 دی 1392
1